شبی که گذشت؛ شب خیلی خوبی برام بود. یه دختر کوچولوی خیلی بامزه و خوشگل به اسم الینا منو مجذوب خودش کرد. عالم بچههایی که میتونن صحبت کنن با عالم بچههایی که نمیتونن صحبت کنن خیلی متفاوته. دقیقا نمیدونم الینا می تونست صحبت کنه یا نه اما سه کلمه رو خیلی خوب بلد بود و بارها ازش شنیدم؛ ماما، بابا و نُه :)
واکنشهای بچهها برام همیشه جالب بوده و هست؛ وقتی ظرف شکلات رو جلوی الینا گرفتم، برق چشماش حواسم رو بهش جلب کرد و با اون دستای کوچول موچولو سه شکلات برداشت و هی میگفت: نُه؛ نُه. . شاید بزرگترین عدد توی ذهنش نُه بود! حالا هی بنده خدا آقا رضا(پدر الینا) از آسیبهایی که شکلات می تونست به دندونهای الینا کوچولو بزنه براش صحبت میکرد؛ و اونم هی کلش رو بالا و پایین ت میداد و شکلاتش رو میخورد یا وقتی که گربه هامون رو دید چشماش رو بست و با لبخندی عمیق دستاش رو نزدیک صورتش کرد و بالا و پایین می پرید و این یعنی ترس (طبق گفته مادرش) :) قطعا یکی از عواملی که میتونه منو به سمت ازدواج سوق بده همین نعمت های کوچولوی خدا هستن ^_^ نمیدونید دیشب چقدر دلم براش غش رفت :))
حیف که سر سفره باتریش تموم شد و ساعت نُه و نیم خوابید :| و باقی شب رو فقط تونستم کنارش بشینم و از دیدنش لذت ببرم :)
+ راستی قالب قبلیم بهتر بود یا این جدیده؟! :)
- باتری ساعتم رو عوض کردم.
درباره این سایت